خرامه
نشرارزشهای دفاع مقدس

بخش ابتدایی این جستار تلاشی است برای واکاوی شخصیت فرمانده ای عارف که اشاره گذرایی به زندگی آن شهید از زبان خودش دارد.

نسبتی حقیقی با خدای خود

من با چمدانی کوچک در ایستگاه منتظر قطاری بودم که برای سال های طولانی از خانواده جدایم می کرد. این اولین بار بود که ناچار می شدم از خانواده جدا شوم. با وجود دلبستگی به تک تک اعضای خانواده، دوری از مادر برایم سخت تر بود. هرچه بزرگ تر می شدم بیشتر متوجه وجوه اشتراکم با مادر می شدم. من نیز چون او دست سرنوشت را در همه مراحل زندگی ام احساس می کردم. این نوع نگاه به زندگی به من امنیت درونی می بخشید. با چنین منشی بود که توانستم نسبتی حقیقی با خدای خود پیدا کنم. شخصیتی که از همان دوران نوجوانی توانست به عنوان «من» حقیقی در تصمیم گیری های مهم نقش اساسی را ایفا کند.بدین ترتیب مسیر زندگی و آینده ام از هم شاگردی های شهرستانی ام جدا شد و قدم به دنیایی بزرگ تر و ناشناخته گذاشتم. دنیایی که هیچ چیز آن شبیه شهر من و راه و رسم مردمش نبود. برای اولین بار کسانی را می دیدم که سر و وضع و لباس پوشیدنشان با ما فرق داشت. اوایل هم شاگردی های جدید را چنان مات و مبهوت نگاه می کردم که پنداری موجوداتی از کرات دیگرند. با وجود ظواهر دل فریبی که در شهرستان کوچکمان کمتر شاهدش بودم، چیز دلپذیری که مرا به خود جلب کند در بین آن ها نمی یافتم.

دنیایی که از عالم روستایی من چیزی نمی دانست

علاقه داشتم نظامی شوم و الحمدلله موفق شدم و در نوزدهم مرداد ماه ۱۳۴۳ وارد دانشکده افسری شدم.در روزهای نخست، زندگی در این فضا آن قدر با زندگی نیمه روستایی من فاصله داشت که خود را عاجز از درک محیط جدید می دانستم. دنیایی که چیزی از عالم روستایی من نمی دانست. از عالم واقعی کوه ها و جنگل ها و… احساس می کردم از عالمی پر از رویا به دنیای سرد و کوچک تنزل یافته ام.

باوجود آن که روزبه  باوجود روز بر تردیدم برای ماندن در ارتش افزوده می شد، حسی مرموز مرا به ماندن ترغیب می کرد. میلی که هیچ رابطه  منطقی با محاسبات عقلی ام نداشت. اراده ای مرموز وادارم می کرد همه چیز را همان طور که هست تصدیق کنم، یعنی تسلیم بی قید و شرط به چیزی که هست…با پایان دانشکده، زندگی نظامی ام آغاز شد، اولین پادگان خدمتم اصفهان بود. دیگر شغلی داشتم که روزهایم را پر می کرد و خلوتی که شب ها را با آن سپری می کردم. ولی احساس می کردم چیزی کم است، این که آن چیست نمی دانستم. مدتی بعد به پیشنهاد خودم خانواده نیز به من پیوستند. اندک اندک زمزمه های مادرم برای ازدواج شروع شد، اما من محکم و قاطع به او جواب منفی دادم. ولی چند سال بعد هنگامی که به تبریز منتقل شدم، باز آن نیاز گنگ به سراغم آمد.

آن خلاء درونی بی حضور زن پر نمی شد

هنگامی که حکم انتقال به «سرپل ذهاب» به دستم رسید، دانستم هنوز وقت ازدواج نرسیده است ولی ظاهرا آن خلاء درونی بی حضور زن پر نمی شد. من در این میان مانده بودم که عقل را سرزنش کنم، یا احساس را

ازدواج هم پایان احساس های درونی ام نبود، مدام احساس می کردم شخص دیگری به جای من از درون تصمیم می گیرد. مربی درونی نمایانگر نیرویی بود که خود من نبودم، همیشه خودم را در برابر بصیرتی برتر می یافتم. توکل و توجهم برای انجام هر کاری به همین ندای درونی بود که بر آن نام تقدیر یا سرنوشت نهاده بودم.در آن وضعیت قرار بود اثبات شود که با خدا بودن تنها به نماز محدود نیست.

روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من نگران بودم!

روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با وجود شادی مردم از پیروزی بزرگی که کسب کرده بودند، من نگران بودم؛ آیا همه در کنار حضرت امام(ره) خواهند ماند؟! می ترسیدم، می دانستم که دوران رنج آغاز شده است. خیلی از آنانی که اهل مبارزه نبودند در همان روزهای نخست میدان را خالی کردند و گریختند. آن هایی که ماندند هم دو دسته بودند؛ تعدادی به امید لقمه ای چرب، منصب یا غنیمتی تن به خطر دادند و تعدادی نیز همه هستی خود را به قربانگاه بردند. باید خودمان را آماده می کردیم روزهای امتحان نزدیک بود. این بار نیز بوی خون از سمت دجله و فرات به مشام می رسید. باید آماده می شدیم

همه نقاط به جز پادگان ها در تسلط کامل ضدانقلاب بود

انقلاب و همه حوادث بعد از آن بستری بود که هرکس در لحظه باید تصمیم می گرفت. فاصله مرگ و زندگی آن قدر به هم نزدیک بود که گاه تفکیک آن ها از یکدیگر آسان نبود.برای من سرزمین کردستان اولین نقطه ای بود که باید همه تجربیات گذشته ام را در آن به آزمایش می گذاشتم. میدانی که در روزهای نخست هیچ نقطه روشنی برای اتکا در آن نمی یافتم. همه چیز به هم ریخته بود. صفوف خودی و دشمن آن چنان در هم تنیده شده بود که تشخیص آن از یکدیگر به آسانی ممکن نبود.همه نقاط به جز پادگان ها در تسلط کامل ضدانقلاب بود. تا این که آن ها تصمیم گرفتند پادگان ها را نیز به تصرف خود دربیاورند. نبرد آغاز شد


نظرات شما عزیزان:

مجتبی تقی زاده
ساعت13:45---19 مرداد 1391
سلام خدمت دوستان عزیز وبلاگ خیلی خوبی دارید ولی اگه میشه قالبشو عوض کنید. به وبلاگ من هم بیاید ونظر یادتون نره در ضمن لینک من هم بزارین داخل وبلاگتون به اسم وصیت نامه روستای کوهخیاره پاسخ:sسلام آقا مجتبی وبلاگتو دیدم.مرسی

علی
ساعت19:02---4 ارديبهشت 1391
شادی روح شهیدان اسلام صلوات.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

شهدا را به خاک نه به یاد بسپارید. ما هرچه داریم از شهدا داریم و بس. فعالیت در زمینه دفاع مقدس و شهدای عزیز ما وظیفه همه ماست و نشر آرمان ها و ارزش هایی که آنان دنبال آن بودند وظیفه ای مهمتر است. امیدواریم خوانندگان از آن استفاده کنند. ان شاءالله
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کانون نشرارزشهای دفاع مقدس و آدرس d07124622680.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 64
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 245
بازدید کل : 1845
تعداد مطالب : 67
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1


                    
 
 
بسیج دانشجویی شهید چمران پیام نور خرامه